شهر اسکول بازی

سلام به وبoskolbazi1399خوش اومدید🎪 اینجا اڪًـیپ ما ڪًـلۓ اسڪًـول بازۓ از خودشون درمیان🤪امیدوارم اینجا خیلۓ بهتون خوش بگذره🔥🖇️

این اخرین حرفمههه -______________-

ی بارررررررر دیههههه -________-

فقططططط ی باررر دیه از هرکیتون اگ بشنوم بگه من ساقدوش میشم یا عروسی در راهه و عروسیو کی میگیرین-______-

منو افی کات میکنیم و افی میشه جاست عه فرنددددددددددددددددددد-______________________________________________________________________________________________-

در میان ترس & زیبایی

بقیه میترسونن 

گفتم من متفاوت باشم

چیز قشنگ قشنگ‌نشون تون بدم•-•

تا اینکه هالووین ریشه کَن بشه و بجاش روز نانازی بیادقهقهه•-•乂❤‿❤乂

پست •-•

سوت زنان وارد میشود*

چه جای باحالیه اینجا '---'

هالووین مبارک •-•

سوت زنان خارج میشود*

 

سامی😐

از یه طرف داشتم حرص میخورم از دست مزاحمه که یه دفعه دیدم لِوِلَم افزایش یافت😐

👇

فقط فکر‌کنم یکی دیگه مونده تا طلایی😐

 

داستانی...

مخوف و....

 

(

 

↑اینا خیلی گوگولین*-* ↑)

 

 

 

=====

 

داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت

 

اسم اومریم بود،به صورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود

 

آنها دوعاشق به تمام معنا بودند ودر طول روز از طریق همراه باهم صحبت میکردند

مریم برای اینکه ارتباط بهتر وهزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد واز اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیمکارت تهیه نمود،تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند

 

خانواده مریم ازعلاقه این دو نسبت بهم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده ی مریم داشت(بخاطر عشقش)مریم بارها به دوستش وخانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید

 

بعد از فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند ومراسم تشییع را به جا آورند تابوت از جایش کنده نمی شد خیلی از حاظرین اقدام به بلندکردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونس تابوت را بلند کند

 

در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد

 

اوچوب دستی خودرا برداشت وبا خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده

ودراین وسط دوست مریم گفت که اوهمیشه میگفت

 

(گوشیم را همراهم دفن کنید

 

سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن وبه راحتی تابوت را بلند کردند

همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب وباور نکردنی در تعجب بودند

 

پدر مریم درمورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود. محمد پس از چندروز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم برمیگردم میحوام برام یه غذای خوشمزه درس کنی

 

ضمنا به مریم هم نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به اومیدهند

 

محمد فکر میکرد که دارند بااو شوخی میکنند واز آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید

 

چون برای او چیزی که دوست داشته سوغاتی آورده

ودست از مسخره بازی بردارند

خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادند

 

محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود

 

سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین باهم در ارتباطیم

 

محمد شروع به لرزیدن نمود

یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود.محمد گفت نگاه کنید

 

این مریمه که تماس میگیره؟؟

گوشی را به خانواده مریم نشون داد

گوشی رو بر روی بلندگو باز نمود وبامریم صحبت کرد

 

همه داشتند به مکالمه آن دو گوش میکردن

صدابلند و واضح وبدون هیچ گونه تشویش وصاف بود؟

 

اون صدای مریم بود!!هیچکس بجز مریم نمیتوانست استفاده نماید،زیرا سیم کارت را با مریم دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند

 

دوباره دنبال دوست پدر مریم که با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن

اوهم رییس شرکت ارتباطی که مریم درآنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد

 

وهردو پنجساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه؟

وسپس کشف کردن که....

 

 

 

 

 

 

 

 

....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هیچ کس تنها نیست همراه اول

بهترین آنتن دهی را دارد!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

😂😂😂😂

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع:

 

http://khengoolestan.com/khengoolestan_arsam_2019-08-15_14_24_38/

 

 

بکوب

 

 

....

 

هعیی...یه روز ترسناک و... خبرایی وحشتناک:)

 

خداوکیلی-_-

آها فکر کردید میتونید منو سر کار بزارید؟-_-

بیاید ادای مزاحما رو در بیارید-___-

کی آدرس وب شهر اسکول بازی رو داره که از روی گفتینوی رو وب بیاد؟

عممم داره؟-_-

خاله ؟

دایی؟

عمو؟

معلومه خب کیا دارن؟

معمولا کرم ریزا رو‌جدا میکنیم-_____-

جان همونی که بیشتر از همه دوستش دارید کمتررراذیتتت کنیدد

فقط گذاشتم حرف بزنه:||

واسه همین پرو شد:|||

حرفف مفتتتتت:||||||

و بازم حرف مفت:||||

گذاشتم حرف بزنه تا حالیش کنم اما پرو تر شد :||||~

اعوذو بالله من الشیطان الرجیمممممم0_0

سیلام 

 

 

عاقا این سامی و افی رل زدنننننننن0____0*-*

 

من الان رفتم پستا رو دیدم اصن انقدددددد شاددد شدم*-*******

 

 

عرررررر 

 

خدا خیرتون بدهههههه

منو از افسردگی دراوردیدددددد***--**

 

یکی به من آب قند بدهههههههههه

 

عررررررررر

 

 

وایسا 

 

 

اگه بگید کرم بوده بازم افسردگی میگیرما-_-

 

 

 

عر عر عر عر عر عر عر عر عر عر عر

 

یکی بیاد عرررر بزنیممممممم*****---*****

 

الهی قربونتون بشممممم

سامی‌ کجاا غیبتت زد😭😭

بیا بزن تو دهن این مردتیکه آشغالللگریه ( البته با اجازه اگر به غیرت افی برنخورد._.)

کجا غیبت زدععه؟

پس‌چرا تو‌گفتینوت نیستییی؟!؟گریه​​​​

دو چیز ک من هییچ وقت درباره امینم متوجه نشدم .__.

1. چرا ت بیشتر اهنگای قدیمیش اسم AK-47 رو میاره و صدای اره موتوری رو در میاره؟قهقهه

مهی ت اگ فهمیدی بم بگو

2. ناامووسننن اخه ب قیافش میخوره 48 سالش باشه؟-__-

ن خدایی میخوره؟ :///

از بهی پرسیدم گفت من اولین بار فک کردم 28 عه :/

ماشالله دست کمی از عمو پورنگ ما نعره ت سنقهقههقهقهه

سامینم تمام .-.

الصبح البخیر

کیف  حالکم بخیر انشالله؟

کیف حالکم والدین؟

لمن کتاب؟.-.

لمن القصص؟

اهم...بر میگردیم به زبان عزیز و راحت خودمون...😐😁

راستی

چجوری ما فارسی یاد گرفتیم؟

موندم خارجیا چجوری یاد میگیرن؟.-.

هر کلمه کلی معنی داره

همین اسون ترین کلممون...

ها.-.

ها:اره

ها:چی

ها:چیه

ها:چته

ها:به چی نگا میکنی

ها:نمیفهمم

بل دیگه....

زبان ما از عربی فکر کنم سخت تر باشه•-•

عربیا یه سوال میکنن سوالشون واضحه

واس ما معلوم نی چی چیو میگه

مثل همین اینکه بفهمیم زنرو میگه یا مرده.-.

تو کلاسمون بحث شده بود اگر ندونیم مرده یا زن چجوری بگیم اون کیه

بعد خانم هی میگفت خب معلومه طرف زنه یا مرد

ولی خو اگر تو سایه ها باشه و اینا...مثل داستان جنایی ماجرایی...

اونموقع چی؟:/

حالا بگذریم....عاقاا چرا خانم تفکرمون هیچی نمیگه:/

من برم ببینم اخر میاد یا نه.-.😵

 

فعلون•~•

 

 

 

پست 😁

پست شینی بسی واقعیت دارد و ج نمی باشد😁😁

درسته افی رلمه ولی زن و شوهر بی زن و شوهراااا -____-

واووووو

هر کدومممون میتونیم۵۹ ت کسب درآمد کنیم واووووووووو

قلبم ایستاد:-:

سلام:-:

داشتم همینجوری تو وب میچرخیدم یه باره عکس پست داستان بهی اومد سکته کردم:-:

میگم من که با این عکسه سکته میکنم فردا چه جوری میخوام دووم بیارم؟:-:

ای خدا یه ادیتی کردم به جا اینکه ترسناک بشه خنده دار شده:::-:::

ای خدا چیکار کنم آهومو پیدا کنم...چیزه اشتب شد:::-:::

بای::::-::::

داستان...

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم

که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم
داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم

داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم

تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم

و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم

و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند

که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند

وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم

و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد

یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود

نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود

و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد

وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است

که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم

و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم

پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم

از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود

که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

khengoolestan_post_tarsnak_14_tir_1396_2

اینیکی انچنان ترسناک نی•-•

من فقط دلم به حال داداشش موسوزه•-•

ولی این عکس اخریه هرچند هزار بار دیدمش ی کوچول ترس به دلُم راه داد•-•

آخرم به حرف سامی گوش ندادم عکسه رو گذاشتم😂😂😂😁😁😁😁

پست •-•

 
 
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
 
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
 
اینطوری تعریف میکنه:
 
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
 
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
 
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
 
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
 
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
 
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
 
من هم بی معطلی پریدم توش.
 
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
 
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
 
خیلی ترسیدم!
 
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.
 
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
 
تمام تنم یخ کرده بود.
 
نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
 
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
 
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
 
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
 
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
 
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
 
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
 
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
 
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
 
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
یهو در قهوه خونه باز شد دو نفر خیس وارد شدن
 
یکیشون رو ب دوستش گفت:
ممد(ممد نبودی ببینی😂😂)نگا این همون یارو ایه که وقتی داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شد
 
 
 

بچه ها😖

فقط واسه خواهر های تینا دعا‌کنید که زودتر خوب بشن غمگین

فخ فخ گریه

دعا کنید که زودتر آبجی بزرگش بتونه گردنشو تکون بده وگرنه....گریه​​​​​​​

نیشخند

تونستم یه چند تا ویدیو بسی ترسناک پیدا کنم

فکر کنم تا الان 6  تا بیشتر ویدیو دیدم.-. این دو تا بینش باز بهتر بود._.

بکوب

و

بکوب

پست ...

این داستانی که میگم دقیق دقیق برا خودم پیش اومده

خودم یعنی همین شیخ المریض

یه شب رفتم تو اتاق بابا و مامانم و افقی رو تخت خوابشون دراز کشیدم

و خوابم برد و مثل اینکه مامانم قبل خواب میاد و چادرش رو روم میندازه که سردم نشه

ساعتای دو یا سه بود

 

همینجوری که خواب بودم یواش یواش یه گرما دور مچ پاهام و دستام احساس کردم

چشمام رو تا جایی که جا داشت باز کردم

ضربان قلبم شدید رفته بود بالا طوری که صدای تاپ و توپ قلبم رو میتونستم بشنوم

چادر مادرم رو صورتم افتاده بود

و نمیتونستم دقیق از پشتش ببینم چه خبره ولی تا اون حدی که میتونستم ببینم

این بود که چهارتا موجود سیاه دست و پامو گرفتم

نه میتونستم جیغ بزنم نه میتونستم تکون بخورم

از ترس زبونم بند اومده بود

بعد برا اینکه خودمو گول بزنم با خودم با توجه به مستندای علمی که دیده بودم گفتم

حتما پی هاش و اسیدی و بازی شدن مغزمه که فکر میکنم همیچین شدم

همیطوری که با خودم به این چیزا فکر میکردم یواش یواش دیدم دارم از تخت جدا میشم

از ترس داشتم میمیردم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم فرار کنم نه حتی آب دهنمو قورت بدم

همیطوری میومدم بالا تر تا جایی بالا اومدم که چراق وسط اتاق رو مستقیم میتونستم ببینم احتیاج به بالا نگاه کردن نداشت

 

شروع کردم انواع عربی و سوره و صلوات و قل هو الله و بسم الله و هر چی که بگید رو تو دلم گفتن

از پیغمبر خودمون بگیرید تا پیغمبر های ناشناخته و ابداعی از خودم میگفتم

 

هر بار که صلوات و بسم الله میگفتم تو دلم پایین تر میومدم

 

همیطوری تند و تند میگفتم گوز خوردم و صلوات و بسم الله میفتم

تا اینکه کمرم اومد رو دشک انگار آزاد شده بودم

چون بابام خوابش حساسه و اگه بد بخواب بشه خیلی اذیت میشه بدون سرو صدا و حتی بدون اینکه چادرو از روم بزنم کنار فرار کردم تو حال

حتی جرات نداشتم برگردم پشتمو ببینم که چی بوده فقط فرار کردم

 

رفتم کنار بابام خوابیدم کمرم رو یواش چسبوندم به کمر بابام

 

چشمام همش به درو دیوار بود که اگه چیزی دیدم جیغ بزنم

یکم گذشت یواش یواش خوابم برد

 

دوباره دیدم دور مچ پام گرم شد خودمو چسبوندم به مبلا تا صبح پلک نزدم و همیجوری که تکیه داده بودم به مبلا فقط اینور اونورو نگاه میکردم

و هر بار که تلویزیون یا یخچال برا خودشون قلنج میشکستن من تا مرز سکته میرفتم

 

 

این داستان ماله تقریبا سه یا چهار سال پیشه

 

 

 

شیخ المریض 

4 سال پیش

نوشته شده توسط : شیخ المریض

 

 

دیگه قضاوتش با خودتون:/😁

 

منبع:همون بزنید رو شیخ المریضه اخر مطالبش میاد•~• 

http://khengoolestan.com