این اتفاق در لندن در 31 اکتبر اتفاق افتاد - هالووین.
من در حزب هالووین بودم.
دنبال پسر هفت ساله ام بودم،ولی نمیتونستم اونو پیدا بکنم
به اتاقش سر زدم و اون نبود،اما بعد صدای خندش رو از داخل کمدش شنیدم،در کمد رو باز کردم و اون رو تنها دیدم که داشت میخندید
فکر کردم که داره مثل بچه هاذی معمولی بازی میکنه
حزب تموم شد و من شروع به تمیز کاری کردم
بعد تمیزکاری دوباره خبری از پسرم نبود
بنابراین به اتاقش رفتم و کمدش رو باز کردم،دوباره داشت میخندید
این بار ازش پرسیدم این چه کاریه که میکند
"گفت:من با مریم بازی میکنم
فکر کردم یکی از بچه هاست،تو کمدای دیگه دنبال مریم گشتم اما کسی نبود
گفتم که حتما دوست خیالیش هست
بهش گفتم دیگه درمورد دوست خیالیش حرف نزنه چون اون واقعی نیست و بعد رفتم تا دوباره به تمیزکاریم برسم
دو ساعت بعد،10 شب بود و پسرم در حال رفتن برای خواب به اتاقش بود
خسته بودم و برای همین به سمت رخت خواب رفتم
وقتی به اتاقم رفتم رو ایینه با رژ لب چیزی نوشته شده بود
نوشته شده بود:تو اشتباه میکنی.من خونین مریم هستم
تا این را دیدم با عجله به سمت اتاق پسرم رفتم
او را با صورتی خراشیده و دست و پای زخمی اش دیدم
تا مرا دید فریاد زد:ازت متنفرم!اگر باور میکردی واقعی هست این اتفاق نمی افتاد
عنوانو گذاشتم مریم بخاطر داخل داستانه.-.
میدونم ترسناک نی.-. ولی باز😁
تقریبا...خوبه...😐
فقط کلشو چجور باید تقسیم کرد؟
میخوام کد قالب رو بزارم ببینم درسته یا نه؟
مهی کدت رو کدت ذخیره میکنم بعدش وقتی کد قالب رو امتحان کردم میزارمش سر جاش تا فردا که قالب جدید بداشته باشیم._.
با تیشکر._.
میدونید چرا به آقایون میگن: "مذکر" ؟🤔
چون همه چیزو باید مدام بهشون تذکر بدی
تا اکتشافات بعدی، خدا یار و نگهدارتان باد 😂✋
کف آشپزخونه پر سینی حلوا نذری
دیدم گند زدم یه پایی رفتم تو اتاق پامو با یه پارچه پاک کردم دیدم صدای جیغ میاد
گفتم آقا گندش در اومد ...
رفتم نگاه کنم دیدم همه میزنن تو سرشون چند نفر غش کردن که حضرت پاشو گذاشته تو سینی
اون سینی رو با همه حلوا ها قاطی کردن همه محل صف کشیدن یه ذره ببرن
شب بابام میگفت حلوا بخور بدبخت شفا بگیری جا پای حضرت است
گفتم یه چیز خنده دار بذارم😁
میدونم ترسناک نی😐
مجبورم عکسا رو یه پست یه پست بذارم چون هی میپره هردفعه😐👻
حالللل کنیدددد😈😈
تازه تنها این نیست😈😈😈
کلی دارم😈😈
و اینکه اهم -_-
فعالیت هالووینی بکنید نا سلامتی هالووینه -_____-
منتظر کلیپ ترسناک بعدی باشید👿👿👿👿👿
بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه
از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود
فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن
بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم
😐
عاریییییی پس از ی هفته بی نتی وارد موگردددد*--------*
عای ننههههههه دیلم برا وبگردی تنگولیده بود*-*
برا شوماعا ک اتم شوده بوددددد*--------*
خففففف خففففففف
اینهمه حرف داشتم ت این ی هفته عاماده میکردم ک وختی عومدم بوگم ولی وارد پنل گشتم از یادم پرواز کرد رف._.
اصن بوزودی موخام ماجراهای بی نتی بونویسم تو اون موگم*^*
موگم چرا این کلاگیس...عع چیز بلاگیکس عم شبیه بلاگفا کوچیکه؟-.-
هچی پنل خر بلاگ نمیشه*-*
خو دیع من بورم چم و خم این کلاگیسو یاد بوگیرم بوعام._.
ماشالا چقد ابزار داره._.
هنو عاری تیمام*-*
ی بارررررررر دیههههه -________-
فقططططط ی باررر دیه از هرکیتون اگ بشنوم بگه من ساقدوش میشم یا عروسی در راهه و عروسیو کی میگیرین-______-
منو افی کات میکنیم و افی میشه جاست عه فرنددددددددددددددددددد-______________________________________________________________________________________________-
بقیه میترسونن
گفتم من متفاوت باشم
چیز قشنگ قشنگنشون تون بدم•-•
تا اینکه هالووین ریشه کَن بشه و بجاش روز نانازی بیاد•-•乂❤‿❤乂
سوت زنان وارد میشود*
چه جای باحالیه اینجا '---'
هالووین مبارک •-•
سوت زنان خارج میشود*
از یه طرف داشتم حرص میخورم از دست مزاحمه که یه دفعه دیدم لِوِلَم افزایش یافت😐
👇
فقط فکرکنم یکی دیگه مونده تا طلایی😐