سهلوم😐

برید ادامه😀

سلام

من باران هستم و 25 ساله

ایران زندگی میکنم و به دلیل یه مسئله مهم با پسر عموهام و دختر عموم به برزیل اومدیم و اومدم یه داستان واقعی که برام اتفاق افتاده رو براتون تعریف کنم

چند وقت پیش یکی از پاهام توسط یه گرگ زخمی شد

فرداش پسر عموهام و دختر عموم برای کاری میخواستن برن بیرون ولی من به دلیل پای زخمیم با اصرار آتش  خونه موندم

روی تخت دراز کشیده بودم که با حس حوصله سر رفتگی وحشتناک از روی تخت بلند شدم و روی صندلی آرایش نشستم

هه...چه فرقی داشت؟

چشمم به گردنبند جغد روی میز افتاد

همونی که توی محله لابا پیدا کردیم

پسرا میگفتن جغد شومه و نباید بندازم گردنم

برشداشتم و بهش خیره شدم

اصلا به مزخرفاتی که در مورد جغد میگفتن باور نداشتم

گردنبد رو بالا آوردن و توی گردنم انداختم و زیر لباسم پنهانش کردم

پسرا اگه میفهمیدن گردنبندو گردنم انداختم خون به پا میکردن

ول من مطمئنم اتفاقی نمی افته

لنگ لنگون رفتم توی آشپزخونه  و یه تیکه کیک برداشتمو یه چایی برای خودم ریختم و رفتم توی پذیرایی و روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم

داشتم شبکه هارو زیر و رو میکردم که زنگ در زده شد

آتش گفت که درو روی هیچکس باز نکنم!

بیخیال بابا مگه من بچم

رفتم سمت در و از چشمی بیرون رو نگاه کردم

هیچکس نبود

حتما یه نفر قصد داشته اسکل کنه!

دوباره روی کاناپه نشستم که باز در زده شد!

اوووووف!!!

رفتم سمت در و این دفعه بدون اینکه از توی چشمی نگاه کنم درو باز کردم

ولی...بازم کسی نبود!

به اطراف نگاه انداختم

اصلا هیچکس نبود!

درو محکم به هم کوبیدم که یه نفر گفت:

+سلام

ترسیده از جا پریدم پشتمو نگاه کردم و گفتم:

-کی اونجاست؟؟؟

وقتی دیدم کسی جواب نمیده فهمیدم به خاطر اتفاقات دیشب توی جنگل و ترس زیاد حالا زیاد این احساسو دارم که یکی پشت سرمه

بیخیال شدمو رفتم روی کاناپه نشستم و شروع کردم تماشا کردن سریال ترکی که گذاشته بود

یه دفعه صفحه تی وی تار شد و بعد کامل خاموش شد

متعجب کنترل رو برداشتم و چند بار دکمه خاموش روشن رو زدم ولی هیچ فرقی نکرد!!!

اوفففففففففففف

تی وی هم خراب شد!

چاییمو دستم گرفتم و اقدام به خوردن کردم پرده ها توجهمو جلب کرد

مدام تکون میخوردن و این منو اذیت میکرد

چاییمو روی عسلی گذاشتم و بلند شدم برم پنجره رو ببندم که دیدم پنجره بستس

ولی اگه پنجره بستس پس چه جوری پرده ها تکون میخوردن؟؟؟😨

صدای کوبیده شدن در اتاقم به هم ترس به دلم انداخت!!!

دیگه واقعا ترسیده بودم

کی میتونست باشه؟

کی توی خونه بود؟

بیخیال این سوالا شدمو سعی کردم ترس به دلم راه ندم

خواستم برگردم توی اتاقم

ولی تا رومو برگردوندم با یه موجود وحشتناک یه یه چاقو دستش بود روبه رو شدم

چیزی که منو خیلی میترسوند

چشماش بود

اصلا چشم نداشت

فقط یه کاسه ی تو خالی سیاه با دهنی که ازش خون سیاه میچکید داشت

یه جیغ خیلی بلند کشیدم

و چاقو رو توی شکمم فرو برد

تو لحظه آخر تنها چیزی که دیدم محو شدن اون موجود وحشتناک و صدای هوروش که بلند داد زد:

+بــــــــــــــــارانــــــــــــــــــــــــــــ

و سیاهی مطلق

وقتی که چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم و اولین صدایی که شنیدم یه صدای وحشتناک بود که میگفت:

+میکشمت انسان

 

 

 

و الان که دارم اینو براتون مینویسم سه هفته از اون اتفاق گذشته و اتفاقای وحشتناکی برام افتاده

و بدترین اتفاد این بود که دختر عموم شیده رو دیروز در حالی کهه بدنش تکه تکه شده بود توی اتاقش پیدا کردیم...

 

 

 

ععععرررررر._.

من دیگه گردن بند جغدی نمیندازم گردنم...TT