بچه ها این چند روز این مسئله بد ذهنمو مشغول کرده
و معرفی مینمایم کسی که اگه کل دنیا هم تو صلح جهانی باشه بازم دست از سر اذیت کردن من بخ بخ بر نمیداره : پسر عمم -_-
حالا میگین خو به ما چه؟ باید بگم در واقع کلا مشکل حول ایشون میچرخه بلی چه مسئله ایی؟ خو مجال بدین میگم دیه 😐 (شینی راجب این باهات حرف زده بودم یادته؟ اتفاقای قبل و بعدشو نگفتم بهت شلمندهههه)
اقا ماجرا از این قراره که ما تو تابستون هر جمعه میریم گلخونمون
بعد اون هفته که زمان امتحانا هم بود فک کنم همه همهههههههه یعنی کل خاندانننننن (خدا میدونه چقد ادم بودیم .-.) اونجا بودن که شامل عمم و خانوادش هم میشه
خلاصه ما یه جا نشسته بودیم
مث بچه ادم نشسته بودم داشتم با دوستم چت میکردم بقیه هم در حال خرابکاری و جیغ بقیه رو در اوردن
بعد یهو دوستم تماس تصویری گرفت چون یهویی بود هل شدم هم خوشحال شدم (چون یه مدتی میشد که اصلا باهم تماس نگرفته بودیم) بعد سریع بلند شدم برم بیرون جواشو بدم که دختر عمو کوچیکم ازم اویزون شد که کیه منم میام و این حرفا منم گفتم نه خیر میخوام خصوصی حرف بزنم خلاصه رفتم با دوستم یه دوساعتی (ماشاا... 0_0) حرف زدم و بعد که برگشتم اتفاق خاصی نیفتاد ولی هر از گاهی میتونستم حس کنم پسر عمم که اون طرف نشسته بود بهم خیره میشد دوباره نگاهشو میگرفت و دوباره خیره میشد و دوباره نگاهشو میگرفت و دوباره از اول 😐 منم عصبی شدم خو اگه زری چیزی داری بیا بزن خو .-.
خلاصه ما عصر رفتیم کنار برکه دختر عمو های کوچیکم (سه تا دختر عمو دارم یکیش تقریبا 8 ماه ازم کوچیکتره و اون دوتا هم 9 سال دارن) داشتن رز میچیدن بعد به من میدادن منم یکی که خیلی خوشگل بود (یادی خوشگل بود) رو نگه داشتم عکسشو گرفتم واسه دوستم فرستادم بعد دیدم گله مونده رو دستم رو به پسر عمم که بغل دستم نشسته بود گرفتم گفتم بفرما اینم برای شما برگشت گفت نمیخوام (یهویی نمیدونم ا کدوم نا کجا ابادی برگشت گفت) بده به دوست پسرت
یعنی من همچین 0_0 هن چیشده؟؟ خودمو نباختم گفتم دوست پسرم گل دوست نداره اونم گفت اگه تو بهش بدی حتما خوشش میاد
یعنی من از اول تا اخر همچین بودم 0-0 بلی
یه چند ماه قبل بود فک کنم(قبل اون اتفاق) که دختر عموم (همون که 8 ماه ازم کوچیکتره) گفت بنظرم تو و شایان (پسر عمم) باهم سر و سری دارین قرار مرار میزارین؟؟ (منم همچین 0_0) یه جوری جیغغغغغ کشیدم :بلههههههههههههههههههههه؟؟؟ فک کنم همسیاه ها هم شنیدن .-.
دختر عمو های کوچیکمم پشت سر حرفش قبول کردن و گفتن اره ماهم همیچن فکر میکنیم یعنی تنها کسی که واکنش نشون میداد من بودم اون پسر عمه فلان لان شدم اصلا هیچییییییی به هیچیییی
اخر سر برگشتم گفتم شایان نمیخوای چیزی بهشون بگی؟ برگشت گفت بیخیال بابا خودم میدونم با هرکیم قرار بزارم با تو یکی که نمیزارم بعدشم هر هر خندید -_- یعنی جوری عصبانیم کرد که پریدم روش و موهاشو کشیدممممم هنوزم داشت هر هر میخندید -_-
خو مرضضضضض دردددددددد چته چرا میخندی اه؟
و چند ماه بعد از اون اتفاق (بالاییه) یه جوریه انگار زنش بهش خیانت کرده و همونطور که گفتم همیشه منو اذیت میکنه اصلا دیگه حتی نگامم نمیکنه (با خودتون فکر و خیال نکنید که واییی میخوای نگات کنه و فلان نه خیر اگه هم میخواین بگین خو میخواد دست از این کاراش برداره اگه نمیدیدم دشت اب میپاشید رو این و اون و کلا جیغ بقیه رو در میاورد منم همین فکرو میکردم ولی زهی خیال باطل)
خلاصه که بلی همچینه یعنی من موندم خو چته؟ میتونید ی حدسایی بزنید شما؟ راجب چیزی نگران نیستم فقط میترسم بقیه فکرای عجیب غریب بکنن با خودشون
یا حضرت چنقده زر زداهه 0_0 ببخشید اگه سرتونو درد اوردم فقط میخواستم راجب با کسی صحبت کنم و نظرشو بدونم و جز شما کس دیگه ایی به ذهنم نرسید