پست -_-
عاقا امروز رفتیم پاساژ با مامانم و مادربزرگم ._.
بعد رفتیم و رفتیم که رسیدیم به مغازه اسباب بازی فروشی ...
مامان بزرگم گفت بریم ببینیم برای یسنا(خواهرم 4 سالشه._.) چی هست بخریم ...
بعد ی عروسکی دید اون بالا به فروشنده گفت و ......
بعد عروسکه حرف میزد ._. مثلا بهش میگفتی سلام میگفت سلام به روی ماهت😐😂
مثلا میگفتی از کی خیلی خوشت میاد میگفت من از بچه هایی که میرن مهد کودک خوشم میاد😐😂
بعدش یهو بلند مادربزرگم گفت دینا جان ببین اینو دوست داری برات بخرم😐
فروشنده هه برگشت نگا کرد خندید
ینی من قشنگ اب شدم رفتم تو زمین😐😂
به زور میخواست برام بخره...
ینی دیگه انقد بهش گفتم نمیخواد بیا بریم بیرون اصن._.
اخر به زوووووور کشیدمش بیرون از تو مغازه قشنگ لپام قرمزززز شده بود از خجالت😂
اخرش بهش گفتم مادرجون عزیز من به جای این چیزا بیا برام ناخون مصنوعی بخر خیلی راضی ترم😂
اخر ناخون مصنوعی و لنز خریدممممم*****-*****
اولین بارمه میخوام لنز بزارمممم برام دعا کنید کور نشم😐😂
راستی شاید این سوال براتون پیش بیاد که چرا من الان خیلی شنگولم
من کامنت پری و خوندم دیدم واقعا داره راست میگه و منطقیه حرفش ....
اگه شینا به خاطر ی سراغ نگرفتن میخواد بره راه باز و جاده دراز
من این همه التماس کردم دیگه نمیدونم هرجور خودش میخواد