شهر اسکول بازی

سلام به وبoskolbazi1399خوش اومدید🎪 اینجا اڪًـیپ ما ڪًـلۓ اسڪًـول بازۓ از خودشون درمیان🤪امیدوارم اینجا خیلۓ بهتون خوش بگذره🔥🖇️

اهههه یادش بخیر(نیم پارت دوم)😂😂😂

*پری داد میزند: بیییییی پوشکککککک اشغاللللللل عوضیییییی ننمو ازادددددد کننننننن😭😭*
*کرسی که کاملا کنترل خود را از دست داده به سمت افی یورش برده*
*افی داد میزند: بچه هاااااا وقتی مردم لطفا به عشقم کوروکو بگید دوسش داشتممممممم😭*(😂)
* پارمیس داد میزند: میدونستممممم که دوسشششش دارییییییی😈😈*
*شینی و تین تین باهم دیگر یک پس کله ی بسی محکم به پارمیس میزنند*
*ناگهان چراغی بالای سر ماهی روشن میشود*
*ماهی که استعداد حالت ارواح را دارد در حالت ارواح میرود*
*شینی داد میزند: ایشالله توهمون حالت ارواح بمونی نمیبینی افی داره کشته میشه؟ ---_---*
*ماهی یک نیشپلنگ میزند و پشت کرسی میرود و یه پخ میزند که کرسی در هوا شوتینگ میشود*
*سپس ماهی با مشت و لگد های بسیار با کرسی توانست جن را از جلد او بیرون بکشد*
*کل اهالی: کله له له له له له له له له له💃💃💃💃💃💃💃💃*
*بهی با چهره ای پوکر میگوید: مگه عروسیه؟😐*
*اهالی: بلی عروسی شینی و ماهیه😂*
*بهی با پوکریت تمام به انها زل میزند و شینی از حرص پشت خارون را تک تک بر همه ی انها میزند و ماهی فقط و فقط نیشپلنگ میزند😑*
*کرسی که به خود امده بغل مهی میپرد و میگوید: مهییییی عشقمممم فکر میکردممم دیگه نمیتونم ببینمتتتت فخخخخ😭😭😭😭😭😭*
*مهی با حالت پوکر میگوید: اتفاقا من تو دلم عروسی بود که دیگه تورو نمیدیدم😂😂 راحت میشدم از دستت😂*
*کرسی محکم پس کله ی مهی میزند و میگوید:بیشور لیاقت نداری بی احساس =_=*
*مهی:😂😂😂😂😂*
*پری غیرتی میشود و میگوید: پس من چی ننه؟😡😡😡😡😡😡*
*کرسی تازه متوجه پری میشود و یک اهم اوهومی میکند و میگوید: پریییییی دخمللللل عزیزمممممممممم فکرررر میکردمممم دیگهههههه نمیتونممممم ببینمتتتتتت ******-******
*پری و کرسی همدیگر را بغل کرده و کلی دل و قوه به هم میدهند*
*رکسانا با حالت -_- میگوید: بنظرتون جنا رفتن؟ -_- نباید از این زیر زمین کوفتی بریم؟ -_-*
*سامی که تمام مدت نقش چغندر را بازی کرده میگوید: اولندش همین یدونه جن بود😐دومندش جنه رو ماهی زد لت و پارش کرد😐سومندش گمشیم بریم بالا😑*
*اهالی حرف سامی را تایید کرده و به بالا میروند و خوش و خرم تیتاپ خوردند😂😂😂*

 

خب امیدوارم لذت نبرده باشید😂😂😂

اهههه یادش بخیررر(نیم پارت)😂😂😂

 

اقا بچه ها هالووین رو یادتونه؟

منو کرسی یه داستان نوشته بودیم

ولی یادم رفت بزارم😂😂😂😂😂😂😂

اخه حافظه تا چه حد؟😂😂😂

داشتم تو مِمو هام میگشتم که به داستان ترسناک برخوردم گفتم اهههه یادم رفته بود😂

یعنی خاک تو سرم اخه الان وقت گذاشتنه داستانه؟😂😂😂

بفرمایید ادامه ی مطلب مراجعه کنید😂

ادامه مطلب

اومدم بترسونمتون😈😈😈

 

امدم با یک میکس ترسناک انیمه ای😈😈😈😈

منکه وقتی دیدمش شلوار لازم شدم😂😂😂😂😂

یاه یاه یوه بفرمایید😈😈😈😈

اسم انیمه= دیگری

اینم اهنگش😈😈😈

اسم اهنگش هم هست secret😈😈😈😈😈😈😈😈

 

 

یاه یاه امیدوارم ترسیده باشید😈😈😈😈

گود بای مردگان زنده(خودمم نفهمیدم چی گفتم😂)😈..............

هیییی روانی شدم

خونه خرابم😭😂

یک شوهر دارم😭😂

روانیم کرد ای خدا😭😂

حالا عصاب ندارم😭😂

وای سگ هارم😂😭

تیمارستان کجایی؟😂😭

بیا بریم تنهایی😂😭🌹

خلاص شم از این روانی😂😭

حالا عصاب ندارم😂😡😭

وای دمپایی دارم😂😭

بزنم پس کلش😂😭

مغزش تکون خورده همش😂😭

بخدا منم ادمم😂😭

رحم کن هی شوهرم😂😭❤

یه وقتی فحش میخوری😂😡

نگی چرا فحش دادی😂😏

اخه عصاب ندارم😂😭😡

مثلا این زندگی دارم؟😂😭

اعتراف میکنم....

با دیدن این عکسه واقعا میترسم😖😵نمیدونم چرا ولی واسم ترسناکه😖

* این عکس از هالووینی قدیمی میباشد

مریم.~.

این اتفاق در لندن در 31 اکتبر اتفاق افتاد - هالووین.

 

من در حزب هالووین بودم.

دنبال پسر هفت ساله ام بودم،ولی نمیتونستم اونو پیدا بکنم 

به اتاقش سر زدم و اون نبود،اما بعد صدای خندش رو از داخل کمدش شنیدم،در کمد رو باز کردم و اون رو تنها دیدم که داشت میخندید

 فکر کردم که داره مثل بچه هاذی معمولی بازی میکنه

حزب تموم شد و من شروع به تمیز کاری کردم

بعد تمیزکاری دوباره خبری از پسرم نبود

 بنابراین به اتاقش رفتم و کمدش رو باز کردم،دوباره داشت میخندید

این بار ازش پرسیدم این چه کاریه که میکند

 "گفت:من با مریم بازی میکنم

فکر کردم یکی از بچه هاست،تو کمدای دیگه دنبال مریم گشتم اما کسی نبود

گفتم که حتما دوست خیالیش هست

بهش گفتم دیگه درمورد دوست خیالیش حرف نزنه چون اون واقعی نیست و بعد رفتم تا دوباره به تمیزکاریم برسم

دو ساعت بعد،10 شب بود و پسرم در حال رفتن برای خواب به اتاقش بود

 خسته بودم و برای همین به سمت رخت خواب رفتم

وقتی به اتاقم رفتم رو ایینه با رژ لب چیزی نوشته شده بود

 نوشته شده بود:تو اشتباه میکنی.من خونین مریم هستم

 تا این را دیدم با عجله به سمت اتاق پسرم رفتم

او را با صورتی خراشیده و دست و پای زخمی اش دیدم

 تا مرا دید فریاد زد:ازت متنفرم!اگر باور میکردی واقعی هست این اتفاق نمی افتاد

عنوانو گذاشتم مریم بخاطر داخل داستانه.-.

میدونم ترسناک نی.-. ولی باز😁

خانه ی وحشت امیتی ویل🎃+ -_-

حالللل کنیدددد😈😈

تازه تنها این نیست😈😈😈

کلی دارم😈😈

و اینکه اهم -_-

فعالیت هالووینی بکنید نا سلامتی هالووینه‌ -_____-

منتظر کلیپ ترسناک بعدی باشید👿👿👿👿👿

 

پست ..

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه

از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود

 

فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن

بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم

 

😐

داستانی...

مخوف و....

 

(

 

↑اینا خیلی گوگولین*-* ↑)

 

 

 

=====

 

داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت

 

اسم اومریم بود،به صورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود

 

آنها دوعاشق به تمام معنا بودند ودر طول روز از طریق همراه باهم صحبت میکردند

مریم برای اینکه ارتباط بهتر وهزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد واز اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیمکارت تهیه نمود،تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند

 

خانواده مریم ازعلاقه این دو نسبت بهم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده ی مریم داشت(بخاطر عشقش)مریم بارها به دوستش وخانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید

 

بعد از فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند ومراسم تشییع را به جا آورند تابوت از جایش کنده نمی شد خیلی از حاظرین اقدام به بلندکردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونس تابوت را بلند کند

 

در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد

 

اوچوب دستی خودرا برداشت وبا خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده

ودراین وسط دوست مریم گفت که اوهمیشه میگفت

 

(گوشیم را همراهم دفن کنید

 

سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن وبه راحتی تابوت را بلند کردند

همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب وباور نکردنی در تعجب بودند

 

پدر مریم درمورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود. محمد پس از چندروز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم برمیگردم میحوام برام یه غذای خوشمزه درس کنی

 

ضمنا به مریم هم نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به اومیدهند

 

محمد فکر میکرد که دارند بااو شوخی میکنند واز آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید

 

چون برای او چیزی که دوست داشته سوغاتی آورده

ودست از مسخره بازی بردارند

خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادند

 

محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود

 

سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین باهم در ارتباطیم

 

محمد شروع به لرزیدن نمود

یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود.محمد گفت نگاه کنید

 

این مریمه که تماس میگیره؟؟

گوشی را به خانواده مریم نشون داد

گوشی رو بر روی بلندگو باز نمود وبامریم صحبت کرد

 

همه داشتند به مکالمه آن دو گوش میکردن

صدابلند و واضح وبدون هیچ گونه تشویش وصاف بود؟

 

اون صدای مریم بود!!هیچکس بجز مریم نمیتوانست استفاده نماید،زیرا سیم کارت را با مریم دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند

 

دوباره دنبال دوست پدر مریم که با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن

اوهم رییس شرکت ارتباطی که مریم درآنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد

 

وهردو پنجساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه؟

وسپس کشف کردن که....

 

 

 

 

 

 

 

 

....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هیچ کس تنها نیست همراه اول

بهترین آنتن دهی را دارد!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

😂😂😂😂

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع:

 

http://khengoolestan.com/khengoolestan_arsam_2019-08-15_14_24_38/

 

 

بکوب

 

 

....

 

هعیی...یه روز ترسناک و... خبرایی وحشتناک:)

 

داستان...

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم

که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم
داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم

داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم

تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم

و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم

و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند

که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند

وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم

و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد

یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود

نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود

و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد

وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است

که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم

و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم

پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم

از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود

که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

khengoolestan_post_tarsnak_14_tir_1396_2

اینیکی انچنان ترسناک نی•-•

من فقط دلم به حال داداشش موسوزه•-•

ولی این عکس اخریه هرچند هزار بار دیدمش ی کوچول ترس به دلُم راه داد•-•

آخرم به حرف سامی گوش ندادم عکسه رو گذاشتم😂😂😂😁😁😁😁

پست •-•

 
 
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
 
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
 
اینطوری تعریف میکنه:
 
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
 
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
 
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
 
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
 
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
 
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
 
من هم بی معطلی پریدم توش.
 
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
 
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
 
خیلی ترسیدم!
 
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.
 
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
 
تمام تنم یخ کرده بود.
 
نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
 
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
 
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
 
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
 
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
 
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
 
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
 
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
 
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
 
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
یهو در قهوه خونه باز شد دو نفر خیس وارد شدن
 
یکیشون رو ب دوستش گفت:
ممد(ممد نبودی ببینی😂😂)نگا این همون یارو ایه که وقتی داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شد